-
یادداشت شماره 32
دوشنبه 27 مرداد 1393 16:32
هم سلام وهم خداحافظ ممنون از همه دوستانی که تا الان با من بودند و اظهار لطف داشتند اوضاع خوبه و لحظه ها در گذرند ومن به هیچ عنوان آدم گذشته نخواهم شد دیگر از اینکه با این عنوان در وبلاگی بنویسم احساس خوبی ندارم ، شهر در دست گرگهاست ، گرگها سواره بر بعضی دلها باید برید ، باید رفت ، از ماندن بهتر است شکار می شوی ، درست...
-
یادداشت شماره 31
سهشنبه 14 مرداد 1393 13:56
سلام همیشه برنامه ریزی جواب میده تو زندگی هفته ایی سه روز ورزش میکنم ، موسیقی های متفاوت ، دیدار با دوستان ، برنامه ریزی برای آینده ، و باور اینکه به هیچ عنصر دنیوی در دنیا نباید دل بست چون همه چیز به جز ذات خدا نابود شدنی است
-
یادداشت شماره 30
یکشنبه 12 مرداد 1393 15:11
آنکه دانست زبان بست آنکه میگفت ندانست چه غم آلوده شبی بود وان مسافر که در ان ظلمت خاموش گذشت وبر انگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ که یک دم به خیالش گذرد که می آید شب را گویی همه رویای تبی بود چه غم آلوده شبی بود! سلام امیدوارم حال همه دوستام خوب باشه روز های منم شکر خدا خیلی خوبه روحیه ام خیلی یهتره حس طروات و...
-
یادداشت شماره 29
سهشنبه 31 تیر 1393 17:48
سلام به همه زندگی بر وفق مراده و همه چی داره روز به روز بهتر میشه یه دوست خیلی خیلی خوب دارم که فکر کردن بهش هم من رو آروم می کنه و نوع دیگری از انسانیت رو برام تداعی می کنه ، دانشگاه شروع شده کلاس و کار و کارهای شخصی و شلوغی و ترافیک این شهر همه با هم دست به دل من دادند تا آروم آروم فراموش کنم آنچه رو که باید می کردم...
-
یادداشت شماره 28
چهارشنبه 25 تیر 1393 18:01
سلام به همه ترم جدید شروع شده و حسابی سرم شلوغه هنوز بلاتکلیفیم که ترم آخره یا یه ترم دیگه هم مونده با این برنامه ریزی دانشگاه !!!! تازه فهمیدم یعنی تازه که نه تازه باور مردم که ما آدما فقط عادت می کنیم همین وقتی بره یکم می لرزیم و غم و غصه وبعد تازه چشممون باز میشه که رفتنش آخر دنیات نیست وفقط گه گداری خاطره و تبسمی...
-
یادداشت شماره 27
سهشنبه 24 تیر 1393 18:06
دوست عزیزم آزاده برام نظر گذاشتن که ترجیح دادم اینجا جواب بدم احساسی ندارم که بخواد بهم غلبه کنه همه چی یه جور دیگه شده انگار آرومم راحتم راستش خیلی مشکل ندارم که بخوام آویزون کسی باشم ببین عزیزم این گرایش طبیعیه و همین طوریه کلا شما نمی تونی انتخاب کنی مثل دقیقا خود شما که تو گرایشت دخیل نبودی ما هم همین طوری هستیم...
-
یادداشت شماره 26
یکشنبه 22 تیر 1393 16:33
سلام همه چی بر عکس شده حالا اون افتاده به دست وپا نمیدونم چی باید بگم از اینکه چرا ما آدما تا کسی برامون ارزش قائله کوچکترین توجهی بهش نداریم و وقتی خوب خوب مثل خودمون شد تازه دلتنگ محبت هاش ومهربونی هاش میشیم نمی دونم واقعا نظر شما چیه ؟
-
یادداشت شماره 25
پنجشنبه 19 تیر 1393 08:54
سلام این چند روزه اتفاق های عجیبی برام افتاده و تغییر های زیاد احساسی برام پیش اومده که خیلی نمیشه راجع بهشون صحبت کرد ، حالم به نسبت روزهای اول خیلی بهتره و تقریبا سوار بر زندگی شدم و افسار این اسب چموش رو تو دستام گرفتم چند دوست بهم خیلی اظهار لطف دارن که مطمئنم اینها رو می خونن که همین جا ازشون تشکر می کنم ودیگر...
-
یادداشت شماره 24
یکشنبه 15 تیر 1393 17:19
زندگی میگذرد وقت رفتن که رسد کوله بار عشقم بر زمین می نهم و بار سفر می بندم و آن زمان عشق به بی چیزی این دار فنا می خندد !!!! هر بار که یه پیام یا نظر می بینم خیلی خوشحال میشم و احساس می کنم تو این دنیایی که مثل گرگ خون دیده شده تنها نیستم
-
یادداشت شماره 22
سهشنبه 10 تیر 1393 10:09
چیزی مرا به وصال قسمت بودن نمی برد از واژه های دوجهی تکرار خسته ام من بی رمق ترین نفس این حوالی ام از بودن مکرر بر دار خسته ام من با عبور ثانیه ها خرد می شوم از حمل این جنازه هوشیار خسته ام
-
یادداشت شماره 21
سهشنبه 10 تیر 1393 10:06
سلام ماه رمضون شروع شده امتحانام هم تموم شدن شب ها برنامه ماه عسل رو میبینم و خیلی هم دوستش دارم چند روز پیش اومده و میگه من میدونم برات کم گذاشتم و منو ببخش واز این حرفها فقط نگاش کردم نگاه همین !!!!!!
-
از من میخواد همدرش باشم !!!!! نوشته شماره 20
چهارشنبه 4 تیر 1393 11:48
سلام اومده بهم میگه عاشقش شدم و ازت میخوام کمکم کنی تابهش برسم نمی دونم نمیفهمه یا خودشو رو به نفهمی زده اصلا احساس می کنم آدمی رو که روبرومه رو نمی شناسم آخه من چه کاری می تونم برای اون بکنم یعنی واقعا متوجه این نیست که قلب آدمی از چه جنسیه بچه ها راهنمایم کنید لطفا ؟
-
ترک عادت !!!! نوشته شماره 19
دوشنبه 2 تیر 1393 13:43
سلام به همه دیشب اومده بود تو مرام کم نذاره یه سری هم به ما بزنه کلی لباس نو تنش بود وقتی دید دارم نگاه می کنم گفت دوست دخترم برام خریده خوبه بهم میاد چطوره ؟؟؟ با بی تفاوتی گفتم آره قشنگه چند دقیقه ایی تو سکوت گذشت و این و پا و اون پا کرد وگفت دیر وقته صبح باید بریم سرکار و رفت با لبخند سری تکون دادم و لحظه ایی که...
-
گرمای داغ تابستان !!! نوشته شماره 18
یکشنبه 1 تیر 1393 12:32
سلام به همه دوستانم میخوام بعد از امتحانام سرمو به یه چیز گرم کنم دکتر بهش میگه آرت یعنی روحیه واحساستو ببر جای دیگه خرج کن همون گول زدنه خودمونه ولی خوب از هیچی بهتره عاشق موسیقی هستم اما احساس میکنم کروموزومش تو بدن من نیست شاید رفتم نقاشی نمیدونم اگه میشه بهم نظر بدید ازتون خیلی ممنون میشم راستی وقت بعدی دکترم نیمه...
-
جشن تولد !!!!! نوشته شماره 17
شنبه 31 خرداد 1393 11:29
برای خودم تولد گرفتم خودم با خودم رفتم پارک چیتگر برای خودم هایپ خریدم موسیقی گذاشتم کلی حال داد جاتون خالی بود با ماشین تند وتند رانندگی کردم و خلاصه یه یک ساعتی هم کنار آب نشستم و فکر کردم به همه چی به اینکه برای خطا کردن همین که اسمت فقط آدم باشه کافیه درسها رو هم دارم میخونم فعلا تنها چیزیه که منو خوب به خودش...
-
تولدمن !!!!!! یاداشت شماره 16
پنجشنبه 29 خرداد 1393 10:33
سلام به همه خیلی خوبه که این همه دوست هست و وبلاگ رو میبینه فردا تولدمه ولی جشن ندارم یعنی تصمیم گرفتم هیچ جشنی نگیرم تا حالم خوب بشه اونوقت همه شما رو به یه کافه دعوت می کنم تا با هم آشنا بشیم ، حالم بگیر نگیر داره ولی در کل میگذرد راستی چون فردا جمعه است و من تو خونه امکان نوشتن ندارم تا شنبه خداحافظ
-
جلسه سوم و امتحان !!!! نوشته شماره 15
چهارشنبه 28 خرداد 1393 11:57
سلام به همه امتحانم که بد نبود اما در خصوص جلسه سوم دکتر ازم خیلی راضی بود و خوشحال بود که تونستم افکار وسواسی رو که باعث آزارم شده رو کنترل کنم به دوران کودکی ام برگشتیم و سعی کردیم همه چیز را مرور کنیم در خصوص معایب ومحاسن بودن یا نبودن این حس صحبت کردیم واینکه باید به شدت خودم رو مشغول کنم اوضاع خودم بد نیست قرصی...
-
دنیای وارونه !!!!!! نوشته شماره 14
سهشنبه 27 خرداد 1393 11:54
سلام به همه چون تازه خوردن سرترالین روشروع کردم گویا 2 هفته اول خیلی عوارض داره دست و پام می لرزه و همش خمیازه میکشم امروز اولین امتحانمه از صبح دارم میخونم فکر کن تو محل کار حالا با چه شامورتی بازی بماند راستی تا یادم نرفته بگم این آقا همکارمه برا همین هر روز میبینمش داره از چشمم میفته واقعا دیگه دوست ندارم کسی رو...
-
شروع من !!!! نوشته شماره 13
دوشنبه 26 خرداد 1393 10:14
اولین باری که این حس اومد سراغم کلاس پنجم دبستان بودم هومن همکلاسیم بود دوست داشتم با او باشم یه من احساس تکیه گاه می داد واین به دلیل عدم توانایی و کنترل پدرم بر روی خانواده بود و زن سالاری مطلق که در ضمیر ناخودآگاهم به دنبال مردی برای تکیه به جای پدرم میگشتم این احساس روز به روز در من رشد می کرد و خوب یادم هست که...
-
نماز صبح !!!! نوشته شماره 12
دوشنبه 26 خرداد 1393 09:14
سلام به همه نه اهل نصیحتم نه خوشم میاد اما با خدا قرارگذاشتم قبل از اینکه بگیرم نذرم رو اداکنم اونم اینه که نماز صبحم قضا نشه که خدا رو شکر تا الان نشده !!!! حالم بگیر نگیر داره اما از روزهای اولم خیلی بهترم به قول سهراب: نه تو می مانی ونه اندوه ونه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن...
-
میخوام حرف بزنم !!!! نوشته شماره 11
یکشنبه 25 خرداد 1393 16:41
این روزا پرم از احساس حرف زدن از ته قلب دلم مبخواد یکی که هیچ پیش داوری و قضاوتی روم نداره بیاد روبروم تو یه کافه دنج بشینه تا من حرف بزنم بعد اون بگه ومن گوش بکنم و بگم چشم تازه فهمیدم که کسایی که اینطور خواستگاه جنسیشون متزلزل میشه کاملا مادرزادیه و تو دوران بارداری در ماه سوم یه عامل ناشناخته روی غده هیپوتالاموس...
-
قرص سرترالین !!!!! نوشته شماره 10
یکشنبه 25 خرداد 1393 14:07
میگن این قرص مثل کمکی برای دوچرخه می مونه آدمهایی که نمی تونن کنترل افکارشون رو دست بگیرن یه مدت از اینا بهشون میدن وقتی خوب یاد گرفتن کمکی رو برمیدارن نزدیک یه هفته است میخورم یه سری عوارض داره اما واقعا کمک کننده است ما به خاطر شرایط کاری و خانوادگی زیاد همدیگه رو میبینیم و همون طور که می دونید فراموش و کردن وبی...
-
خدایا شکرت !!!! نوشته شماره 9
یکشنبه 25 خرداد 1393 10:22
امروز صبح وقتی کامپیتورم را روشن کردم دیدم کلی خواننده وبلاگ داشته و 2 تا دوست عزیز هم پیغام گذاشتن که توش پر از اظهار محبت ولطف بود میخوام ازشون تشکرکنم و بگم اگه شماها کنارم باشید و بهم قوت قلب یدید و باهام حرف بزنید خیلی زود تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خوب میشم لذتی رو که بعدش یه عمر پشیمونی به همراه داره رو...
-
سخته اما فکر کتم بتونم !! نوشته شماره 8
شنبه 24 خرداد 1393 10:44
سلام نمیدونم تا الان کسی نوشته هامو خونده یا نه اما خیالم راحته که دارم روز به روز همه چی رو باور می کنم و درک می کنم که همه چیز زندگی دست من نیست و نباید به خاطرش همه چیز رو فدا کنم امروز بهش گفتم که اون ماهه یکباری که می گفتی رو نمی خوام یعنی به درد من نمی خوره و اینکه هر طور راحتی زندگی کن سخت بود اما گفتم برام دعا...
-
و اما دکتر !!!! نوشته شماره 7
چهارشنبه 21 خرداد 1393 10:13
دیروز رفتم پیش دکتر یه آدم معروف هم اونجا بود که من خیلی تعجب نکردم از اینکه اون رو بعنوان یه بیمار اونجا دیدم دکتر به من گفت تمام دنیات شده این قضیه و این موضوع تمام ذهنت رو اشغال کرده باید دست از این وسواس فکری برداری تا بتونی به راحتی زندگی کنی و من تعجب کردم و باور کردم که داره درست میگه ، شب کلی راز ونیاز با خدا...
-
هر کار می کنم حواسم جمع نمیشه نوشته شماره 6
سهشنبه 20 خرداد 1393 13:36
مثلا خیر سرم از هفته دیگه امتحانم شروع میشه ولی هر کاری میکنم واقعا نمی تونم درس بخونم از اینکه مجبورم اینقدر احمقانه بشینم و کارهاش رو تماشا کنم از خودم بدم میاد بدبختیم اینه که جلوی چشمامه هیج جوری هم نمیشه که نبینم ونشنوم اون هم کاملا خونسر داره به کارهاش میرسه نمی دونم امروز برم دکتر ببینم چی پیش میاد تا بعد ....
-
امروز میخوام برم دکتر !!! نوشته شماره 5
سهشنبه 20 خرداد 1393 09:23
سلام به همه حالم زیاد تعریفی نیست و قصد تعریف کردنش رو هم ندارم امروز جلسه دوم روان درمانی منه تو این چند سالی که با این مشکل دست و پنجه نرم میکنم این سومین دکتری هست که میرم دوتای قبلی میگفتن بیماری مادرزادیه و هیچ کاریش نمیشه کرد اما این دکتر آخریه میگه میشه تا حد زیادی کنترلش کرد برام دعا کنید منم میخوام مثل شماها...
-
ترس از تنهایی !!!! نوشته شماره 4
دوشنبه 19 خرداد 1393 15:31
همیشه از اینکه تنها بشم می ترسم تو چشمام نگاه کرد و گفت ماهه یکبار هم می تونم برای روابط جنسی با تو باشم من تا الان هم به خاطر تو همه چی رو تحمل کردم و نرفتم با کس دیگه ایی ! خدایشش قبول دارم این حرفهارو اما گاهی اوقات با خدا شروع میکنم به حرف زدن حکمت خلق من وامثال من چیه چرا اینقدر زجر باید بکشیم نه تو گروه همجنسهای...
-
اینم اس ام اس ها!!!! نوشته شماره 3
دوشنبه 19 خرداد 1393 15:24
-
بلاخره گفت !!!! نوشته شماره 2
دوشنبه 19 خرداد 1393 13:13
حدود هشت سال باهاش بهترین روزها رو داشتم و با هم کلی خاطره ها داشتیم با اینکه همجنسم بود اما شده بود همه زندگی من تا اینکه تصمیم گرفت و خیلی راحت رفت می خواست دنیای زنان رو هم بشناسه و می گفت حقشه مونده بودم حق دل من کجاست که از این به بعد باید تماشاچی لحظه هایی باشم که هشت سال با خودش تجربه کرده بودم چند تا اس ام اس...