روزانه های یک بیمار اختلال جنسی

تکلیف روشن است نمیدانم کیستم !!!

روزانه های یک بیمار اختلال جنسی

تکلیف روشن است نمیدانم کیستم !!!

یادداشت شماره 32


  هم سلام وهم خداحافظ ممنون از همه دوستانی که تا الان با من بودند و اظهار لطف داشتند اوضاع خوبه و لحظه ها در گذرند 


  ومن به هیچ عنوان آدم گذشته نخواهم شد 



  دیگر از اینکه با این عنوان در وبلاگی بنویسم احساس خوبی ندارم ، شهر در دست گرگهاست ، گرگها سواره بر بعضی دلها 



   باید برید ، باید رفت ، از ماندن بهتر است شکار می شوی ، درست در گوشه ایی که از هر طرف با زبانهایی آویزان به تو نزدیک 


   می شوند و فقط می مانی و آرام به زمین می نشینی !!!! خسته ام اما جنس خستگی ام  از جنس خستگی کشاورزی 


    که با رویش محصول و چیدنش آرام می شود              یا علی 

  

یادداشت شماره 31


  سلام


  همیشه برنامه ریزی جواب میده تو زندگی  هفته ایی سه روز ورزش میکنم ، موسیقی های متفاوت ، دیدار با دوستان ، 


 برنامه ریزی برای آینده ، و باور اینکه به هیچ عنصر دنیوی در دنیا نباید دل بست چون همه چیز به جز ذات خدا نابود شدنی است 

یادداشت شماره 30

 

آنکه دانست زبان بست 


       آنکه میگفت ندانست 


      چه غم آلوده شبی بود       وان مسافر که در ان ظلمت خاموش گذشت 


      وبر انگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ 


               که یک دم به خیالش گذرد که می آید شب را 


            گویی همه رویای تبی بود               چه غم آلوده شبی بود!


سلام امیدوارم حال همه دوستام خوب باشه روز های منم شکر خدا خیلی خوبه روحیه ام خیلی یهتره حس طروات و زندگی جدید داره 


بهم چشمک میزنه، خدا رو شکر بلاخره روز های خوب رسیدند تغییر آنچنانی اتفاق نیافتاده فقط بی اهمیت بودن دیروز خیلی خود


نمایی می کنه دارم اطرافیانم رومی بینم و بهشون اهمیت میدم و از اینکه با اونها هم باشم لذت میبرم طرف هم بدجور به کوشش افتاده


و میخواد گذشته ها رو جبران کنه اما باورم نمی شد وقتی که صاف تو چشمش نگاه کردم و گفتم دیگه برام فرقی نداره !!!!


یادداشت شماره 29



     سلام به همه 



    زندگی بر وفق مراده و همه چی داره روز به روز بهتر میشه یه دوست خیلی خیلی خوب دارم که فکر کردن بهش هم من رو 


    آروم می کنه و نوع دیگری از انسانیت رو برام تداعی می کنه ، دانشگاه شروع شده کلاس و کار و کارهای شخصی و 


    شلوغی و ترافیک این شهر همه با هم دست به دل من دادند تا آروم آروم فراموش کنم آنچه رو که باید می کردم 


     به قول شاعر که میگه : نمی دونم ولی شاید بهشت اندازه ما نیست !!!!




     

یادداشت شماره 28



   سلام به همه 


     ترم جدید شروع شده و حسابی سرم شلوغه هنوز بلاتکلیفیم که ترم آخره یا یه ترم دیگه هم مونده با این برنامه ریزی 


      دانشگاه !!!!  


    تازه فهمیدم یعنی تازه که نه تازه باور مردم که ما آدما فقط عادت می کنیم همین وقتی بره یکم می لرزیم و غم و غصه وبعد


     تازه چشممون باز میشه که رفتنش آخر دنیات نیست وفقط گه گداری خاطره و تبسمی تلخ که شاید کمی ذهن رو درگیر کنه 



     تابعد....

یادداشت شماره 27

دوست عزیزم آزاده برام نظر گذاشتن که ترجیح دادم اینجا جواب بدم 


احساسی ندارم که بخواد بهم غلبه کنه همه چی یه جور دیگه شده انگار آرومم راحتم 


راستش خیلی مشکل ندارم که بخوام آویزون کسی باشم 



ببین عزیزم این گرایش طبیعیه و همین طوریه کلا شما نمی تونی انتخاب کنی مثل دقیقا خود شما که تو گرایشت دخیل نبودی 


ما هم همین طوری هستیم 



ولی یه چیز بگم از غرورم خوشم میاد با سکوت بدجور بهمش ریختم 

یادداشت شماره 26


 سلام 


        همه چی بر عکس شده حالا اون افتاده به دست وپا نمیدونم چی باید بگم از اینکه چرا ما آدما تا کسی برامون ارزش 


        قائله کوچکترین توجهی بهش نداریم و وقتی خوب خوب مثل خودمون شد تازه دلتنگ محبت هاش ومهربونی هاش 


        میشیم نمی دونم واقعا نظر شما چیه ؟

یادداشت شماره 25


 سلام 


 این چند روزه اتفاق های عجیبی برام افتاده و تغییر های زیاد احساسی برام پیش اومده که خیلی نمیشه راجع بهشون صحبت 


 کرد ، حالم به نسبت روزهای اول خیلی بهتره و تقریبا سوار بر زندگی شدم و افسار این اسب چموش رو تو دستام گرفتم 


 چند دوست بهم خیلی اظهار لطف دارن که مطمئنم اینها رو می خونن که همین جا ازشون تشکر می کنم


ودیگر اینکه هیچ ، اون رو هم می بینم ، بی تفاوت مثل خودش ....


    و خدایی که همین نزدیکیست .......


یادداشت شماره 24

زندگی میگذرد وقت رفتن که رسد کوله بار عشقم بر زمین می نهم و بار سفر می بندم و آن زمان عشق به بی چیزی این دار فنا


می خندد !!!!


هر بار که یه پیام یا نظر می بینم خیلی خوشحال میشم و احساس می کنم تو این دنیایی که مثل گرگ خون دیده شده تنها نیستم 


یادداشت شماره 22


   چیزی مرا به وصال قسمت بودن نمی برد 


   از واژه های دوجهی تکرار خسته ام 


من بی رمق ترین نفس این حوالی ام 


از بودن مکرر بر دار خسته ام 


من با عبور ثانیه ها خرد می شوم 


از حمل این جنازه هوشیار خسته ام 

یادداشت شماره 21

سلام 


ماه رمضون شروع شده امتحانام هم تموم شدن شب ها برنامه ماه عسل رو میبینم و خیلی هم دوستش دارم 


چند روز پیش اومده و میگه من میدونم برات کم گذاشتم و منو ببخش واز این حرفها 


 فقط نگاش کردم نگاه 


 همین !!!!!!

از من میخواد همدرش باشم !!!!! نوشته شماره 20


 سلام 


اومده بهم میگه عاشقش شدم و ازت میخوام کمکم کنی تابهش برسم نمی دونم نمیفهمه یا خودشو رو به نفهمی زده 


اصلا احساس می کنم آدمی رو که روبرومه رو نمی شناسم آخه من چه کاری می تونم برای اون بکنم 


یعنی واقعا متوجه این نیست که قلب آدمی از چه جنسیه 


بچه ها راهنمایم کنید لطفا ؟


ترک عادت !!!! نوشته شماره 19

  


 سلام به همه 


دیشب اومده بود تو مرام کم نذاره یه سری هم به ما بزنه کلی لباس نو تنش بود وقتی دید دارم نگاه می کنم گفت


 دوست دخترم  برام خریده خوبه بهم میاد چطوره ؟؟؟ 


با بی تفاوتی گفتم آره قشنگه چند دقیقه ایی تو سکوت گذشت و این و پا و اون پا کرد وگفت دیر وقته صبح باید بریم سرکار 


و  رفت با لبخند سری تکون دادم و لحظه ایی که سرم رو داشتم رو بالشت میگذاشتم آروم به خدا گفتم :


ممنموتم که بیشتر از این نذاشتی عمرم حروم بشه 


گرمای داغ تابستان !!! نوشته شماره 18

سلام به همه دوستانم 


  میخوام بعد از امتحانام سرمو به یه چیز گرم کنم دکتر بهش میگه آرت یعنی روحیه واحساستو ببر جای دیگه خرج کن همون


 گول زدنه خودمونه ولی خوب از هیچی بهتره عاشق موسیقی هستم اما احساس میکنم کروموزومش تو بدن من نیست شاید


 رفتم نقاشی نمیدونم اگه میشه بهم نظر بدید ازتون خیلی ممنون میشم 


راستی وقت بعدی دکترم نیمه تیرماهه ، داروهامم حرف نداره خدا کنه یه روز بدون دارو اینجور آروم باشم 



       

جشن تولد !!!!! نوشته شماره 17


     برای خودم تولد گرفتم خودم با خودم رفتم پارک چیتگر برای خودم هایپ خریدم موسیقی گذاشتم کلی حال داد جاتون خالی


     بود با ماشین تند وتند رانندگی کردم و خلاصه یه یک ساعتی هم کنار آب نشستم و فکر کردم به همه چی به اینکه برای 


     خطا کردن همین که اسمت فقط آدم باشه کافیه 


     درسها رو هم دارم میخونم فعلا تنها چیزیه که منو خوب به خودش مشغول کرده !


      دوستتون دارم 


     

تولدمن !!!!!! یاداشت شماره 16


    سلام به همه 


     خیلی خوبه که این همه دوست هست و وبلاگ رو میبینه 


     فردا تولدمه ولی جشن ندارم یعنی تصمیم گرفتم هیچ جشنی نگیرم تا حالم خوب بشه اونوقت همه شما رو به یه کافه 


         دعوت می کنم تا با هم آشنا بشیم ، حالم بگیر نگیر داره ولی در کل میگذرد 


    راستی چون فردا جمعه است و من تو خونه امکان نوشتن ندارم تا شنبه خداحافظ 


    

جلسه سوم و امتحان !!!! نوشته شماره 15

سلام به همه 


 امتحانم که بد نبود اما در خصوص جلسه سوم دکتر ازم خیلی راضی بود و خوشحال بود که تونستم افکار وسواسی رو که باعث


 آزارم شده رو کنترل کنم به دوران کودکی ام برگشتیم و سعی کردیم همه چیز را مرور کنیم در خصوص معایب ومحاسن بودن یا


 نبودن این حس صحبت کردیم واینکه باید به شدت خودم رو مشغول کنم 


اوضاع خودم بد نیست قرصی که میخورم انگار کل فنداسیون بدنم رو ریخته وتحت کنترل خودش گرفته 


دوست دارم یکی باشه که تو مطلب نویسی وبلاگ کمکم کنه اگه کسی هست پیام بده تا براش پسورد بفرستم 


 منتظرم و دوستتون دارم 

دنیای وارونه !!!!!! نوشته شماره 14


 سلام به همه 


 چون تازه خوردن سرترالین روشروع کردم گویا 2 هفته اول خیلی عوارض داره دست و پام می لرزه و همش خمیازه میکشم 


 امروز اولین امتحانمه از صبح دارم میخونم فکر کن تو محل کار حالا با چه شامورتی بازی بماند 


 راستی تا یادم نرفته بگم این آقا همکارمه برا همین هر روز میبینمش 


 داره از چشمم میفته واقعا دیگه دوست ندارم کسی رو دوست داشته باشم 


 به ترکش نمی ارزه قبول دارید خیلی درد داره ؟؟؟؟


 امروز جلسه سوم روان درمانی منه باید برم امتحان بدم و سریع برم مطب 


برام دعا کنید 


کسانی که میخوان تو این وبلاگ مطلب بنویسند بهم ایمیل بزنن تا اگه بشه وبلاگ رو گروهیش بکنیم 


 

شروع من !!!! نوشته شماره 13


 اولین باری که این حس اومد سراغم کلاس پنجم دبستان بودم 


 هومن همکلاسیم بود دوست داشتم با او باشم یه من احساس تکیه گاه می داد واین به دلیل عدم توانایی و کنترل


 پدرم بر روی


 خانواده بود و زن سالاری مطلق که در ضمیر ناخودآگاهم به دنبال مردی برای تکیه به جای پدرم میگشتم 


این احساس روز به روز در من رشد می کرد و خوب یادم هست که روزی لباسهای خواهرم رو پوشیدم و آرایش کردم و


 به شدت به من حس خوب داد ولی با برخورد تند مادرم مواجه شدم که اگر علم امروزش را آن موقع داشت الان در


 این وضعیتی که هستم نبودم تمام زندگی من دوستانم بودند صدها بار عاشق شدن و دل کندن به بعضی میگفتم و


 برخی دلایل مختلف نمی توانستم بگویم یه عده سو استفاده و یه عده کناره گیری خسته شده بودم تا این


 آخریه پیداش شد 


بهش گفتم از مشکلم گفت: میشم همه زندگیت ،کمکت میکنم ،من تو رو درکت میکنم



حالا ازاون روزها 8 سال میگذره و آدمها عوض میشن با همه وجودم بهش حق میدم 


در برابر این مشکل خسته شدم ، درمونده شدم ، بارها توسط همین آدم تحقیر شدم ، تو دوستی هر وقت


 گلگی کردم حرف این مشکلمو کشونده وسط و سرم رو پایین انداخته ، اما هنوز زانوهام خم نشده ، هنوز


 میتونم مبارزه کنم 


تا آخرش حتی اگه آخرش لحظه آخرین نفسم باشه 


دوستانی که مثل من فکر میکنند بیاین دست به دست هم بدیم و اینجا رو یکنیم برای خودمون یه کافه


 اینترنتی کوچولو 


کسانی که تو این راه میخوان با من همراه باشند لطفا پیام بدهند 


مسیح 93/03/26  ساعت 10 صبح 

نماز صبح !!!! نوشته شماره 12

  


    سلام به همه 


     نه اهل نصیحتم نه خوشم میاد اما با خدا قرارگذاشتم قبل از اینکه بگیرم نذرم رو اداکنم اونم اینه که نماز صبحم قضا    


 نشه که خدا رو شکر تا الان نشده !!!!


 حالم بگیر نگیر داره اما از روزهای اولم خیلی بهترم 


به قول سهراب: نه تو می مانی ونه اندوه     ونه هیچ یک از مردم این آبادی 


     به حباب نگران لب یک رود قسم 


                                                   و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت 



      غصه هم میگذرد   آنچنانی که فقط خاطره ایی می ماند  



بچه ها برام دعا کنید امتحانام از سه شنبه شروع میشه 

میخوام حرف بزنم !!!! نوشته شماره 11


    این روزا پرم از احساس حرف زدن از ته قلب دلم مبخواد یکی که هیچ پیش داوری و قضاوتی روم نداره بیاد روبروم تو یه کافه

    دنج بشینه تا من حرف بزنم 
 

     بعد اون بگه ومن گوش بکنم و بگم چشم 

     تازه فهمیدم که کسایی که اینطور خواستگاه جنسیشون متزلزل میشه کاملا مادرزادیه و تو دوران بارداری در ماه سوم یه 

     عامل ناشناخته روی غده هیپوتالاموس جنین تاثیر میذاره و نتیجه اش میشه آدمی که شده سرگرمی مردم ، خوراک   

            


 سو استفاده ، تحقیر ، آزار واذیت ، ندیده شدن تو خانواده ، مایه ننگ بودن همون پدر ومادر ،


 هیج جوری هم نمیشه گفت بابا به قول خودتون آدم سالمها ، اون عامل ناشناخته از شما بوده که ما رو به این روز انداخته 


    .....برا امروز بسه راستش خیلی از درسهامم مونده 

قرص سرترالین !!!!! نوشته شماره 10

  

 میگن این قرص مثل کمکی برای دوچرخه می مونه آدمهایی که نمی تونن کنترل افکارشون رو دست بگیرن یه مدت از اینا


 بهشون میدن وقتی خوب یاد گرفتن کمکی رو برمیدارن 


 نزدیک یه هفته است میخورم یه سری عوارض داره اما واقعا کمک کننده است 


 ما به خاطر شرایط کاری و خانوادگی زیاد همدیگه رو میبینیم و همون طور که می دونید فراموش و کردن وبی خیال شدن یه شخص تو این شرایط خیلی سختتره تا اینکه دیگه طرف رو نببینی 


ولی دیشب رک و راست بهش گفتم اون ماهی یه بارت رو هم نمی خوام گفتم !سخت بود!  ولی گفتم 


 هیچی نگفت ازم خواست دوستای خوبی باشیم و من براش مهم هستم 


حوصله حرفهاش رو نداشتم چون اصل حرفمو زده بودم 


چند دقیقه بعد برگشتم و صندلی خالی که آخرین حرفم رو بهش زده بودم رو نگاه کردم 


با من تا نزدیک تاکسی ها اومد ولی تو راه یکریز با دوست دخترش حرف زد و وقتی رسیدیم به اون گفت یه دقیقه گوشی وبعد با من دست داد وآرام از هم دور شدیم 


آخر شب هم کلی اس ام اس داد از اینکه پشت وپناهتم و از این حرفها و من به سردی جواب دادم 


خلاصه روزها داره میگذره ولی بین خودمون باشه جناب سرترالین ممنونم ......

خدایا شکرت !!!! نوشته شماره 9

 امروز صبح وقتی کامپیتورم را روشن کردم دیدم کلی خواننده وبلاگ داشته و 2 تا دوست عزیز هم پیغام گذاشتن که توش پر از 


 اظهار محبت ولطف بود میخوام ازشون تشکرکنم و بگم اگه شماها کنارم باشید و بهم قوت قلب یدید و باهام حرف بزنید خیلی 


 زود تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خوب میشم 


   

    لذتی رو که بعدش یه عمر پشیمونی به همراه داره رو نمی خوام          فدای همتون و قلب مهربونتون 

سخته اما فکر کتم بتونم !! نوشته شماره 8

سلام 


نمیدونم تا الان کسی نوشته هامو خونده یا نه اما خیالم راحته که دارم روز به روز همه چی رو


 باور می کنم و درک می کنم که همه چیز زندگی دست من نیست و نباید به خاطرش همه چیز رو فدا 


 کنم امروز بهش گفتم که اون ماهه یکباری که می گفتی رو نمی خوام یعنی به درد من نمی خوره و


 اینکه هر طور راحتی زندگی کن سخت بود اما گفتم 


 برام دعا کنید دیگه نمی خوام به دوران گذشته برگردم 


 حضور خدا رو چند روزه خیلی خوب تو زندگیم حس میکنم 


 و میدونم که فقط کافیه خودم بخوام


 برام دعا کنید 


 فعلا .....

و اما دکتر !!!! نوشته شماره 7


  دیروز رفتم پیش دکتر یه آدم معروف هم اونجا بود که من خیلی تعجب نکردم از اینکه اون رو بعنوان یه بیمار اونجا دیدم دکتر به 


  من گفت تمام دنیات شده این قضیه و این موضوع تمام ذهنت رو اشغال کرده باید دست از این وسواس فکری برداری تا بتونی 


  به راحتی زندگی کنی  


  و من تعجب کردم و باور کردم که داره درست میگه ، شب کلی راز ونیاز با خدا کردم 


  امروز هم خیلی آرومم  برام دعا کنید 


   تا بعد .....

هر کار می کنم حواسم جمع نمیشه نوشته شماره 6


      مثلا خیر سرم از هفته دیگه امتحانم شروع میشه ولی هر کاری میکنم واقعا نمی تونم درس بخونم 


      از اینکه مجبورم اینقدر احمقانه بشینم و کارهاش رو تماشا کنم از خودم بدم میاد 


      بدبختیم اینه که جلوی چشمامه هیج جوری هم نمیشه که نبینم ونشنوم اون هم کاملا خونسر داره به کارهاش میرسه 


      نمی دونم امروز برم دکتر ببینم چی پیش میاد 


      تا بعد ....

امروز میخوام برم دکتر !!! نوشته شماره 5

سلام به همه 


حالم زیاد تعریفی نیست و قصد تعریف کردنش رو هم ندارم امروز جلسه دوم روان درمانی منه تو این چند سالی که با این 


مشکل دست و پنجه نرم میکنم این سومین دکتری هست که میرم دوتای قبلی میگفتن بیماری مادرزادیه و هیچ کاریش نمیشه


کرد اما این دکتر آخریه میگه میشه تا حد زیادی کنترلش کرد 


    برام دعا کنید منم میخوام مثل شماها زندگی کنم !!!!


میخوام اگه بشه همین روزا برم پیش امام رضا (ع) تو این کشور محرم تر از اون سراغ ندارم 


تابعد ....



ترس از تنهایی !!!! نوشته شماره 4

 

 همیشه از اینکه تنها بشم می ترسم تو چشمام نگاه کرد و گفت ماهه یکبار هم می تونم برای  روابط جنسی با تو باشم من 


 تا الان هم به خاطر تو همه چی رو تحمل کردم و نرفتم با کس دیگه ایی !


 خدایشش قبول دارم این حرفهارو اما گاهی اوقات با خدا شروع میکنم به حرف زدن حکمت خلق من وامثال من چیه چرا اینقدر 


 زجر باید بکشیم نه تو گروه همجنسهای خودمون جای چندانی داریم ونه تو گروه مقابل می تو نیم باشیم .


 با ید راهش رو پیدا کنم شروع کردم به مشاوره رفتن 


 درستش می کنم قول میدم      اما حق بدید که گاهی اوقات دلم بگیره و یه کوچولو اینجا درددل کنم 


     تا بعد ...... 

بلاخره گفت !!!! نوشته شماره 2

حدود هشت سال باهاش بهترین روزها رو داشتم و با هم کلی خاطره ها داشتیم با اینکه همجنسم بود اما شده


بود همه زندگی من تا اینکه تصمیم گرفت و خیلی راحت رفت


می خواست دنیای زنان رو هم بشناسه و می گفت حقشه


مونده بودم حق دل من کجاست که از این به بعد باید تماشاچی لحظه هایی باشم که هشت سال با خودش


تجربه کرده بودم 


چند تا اس ام اس داد  و بعد حالا  براتون میگم از اولش از اس ام اس هاش عکس گرفتم براتون بذارم اما هر کاری میکنم  سرعت اینقدر


 پایینه که نمیشه 


تصمیم خودم را گرفته ام !!!!! نوشته شماره 1

سلام به همه دوستانم 

 


امروز واقعا تصمیم گرفتم روزانه هام  رو بنویسم شاید کمی سبک شدم ، راستش خسته شدم از 


بلاتکلیفی باید یه فکری به حال باقیمانده 


زندگیم میکردم که از این وضعیت نجات پیدا کنم یه فیلم دیدم که قهرمان داستانش حرفهاشو رو


توی وبلاگ می نوشت منم تصمیم گرفتم 


این کار رو بکنم راستش خیلی هم مطمئن نیستم که به این زودی کسی این وبلاگ رو بخونه


تابعد